loading...
harf-hayaam

elena gilbert بازدید : 0 جمعه 28 مهر 1391 نظرات (0)

ما کجا زندگی میکنیم؟
امروز تو خیابون منتظر تاکسی بودم چشمم خورد به پیرمردی که اون سمت خیابون کمی بالاتر منتظر تاکسی بود... موهایی سفید، چهره ی چروکیده و آفتاب سوخته با لبخندی بر لب و لباسهایی کهنه و خاکی و عصای چوبی در دست توی خیابونی که ازش بالارفتن کمتر از کوهپیمایی نیست برای هر ماشینی که رد میشد دست بلند میکرد... حدود ده دقیقه اونجا ایستاده بودم و به اون نگاه میکردم.. نمیدونم چند تا تاکسی از کنارم رد شدن ولی من اعتنایی نکردم. میخواستم ببینم بالاخره کسی پیدا میشه که پیرمرد بیچاره رو به یه جایی برسونه... متاسفم برای مردمی که نه تنها سوارش نکردن بلکه اذیتش هم میکردن... برای اون تاکسیایی که حتی اونو لایق مسافر بودن ندونستن...متاسفم برای اونایی که فکر میکنن اگه کسی یه کم ژولیده باشه حتما حتما دیوونس یا گداس...دلم میخواست زنگ بزنم آژانس یا یه کاری بکنم ولی نمیدونم چرا ترسیدم جلو برم... از نگاههای مردم ترسیدم... بعضی وقتا آدم از آدم بودن خودش شرمنده میشه... از اینکه کاری نمیکنه شرمند میشه...تو لبخند پیرمرد به اونایی که مسخرش میکردن هزار تا درد بود....


 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    عملکرد سایت چطوره؟؟؟؟؟
    دوستم داشته باش

    دوستم داشته باش ، هـمانـگونه که من دوستـت دارم
    بگذار فاصله من و تو کمتر از آنی باشد :
    که می خواهـیـم و نمی توانـیـم
    که می توانـیــم و نمی گـذارنــد !
    بگذار میان من و تو فاصله ای نـمـانــد
    نه به خاطر خودت ،
    و نه به خاطر من !
    که به خاطر این عـشـق دوسـتـم داشـتـه باش
    بـیـش از آنی که من دوسـتـت دارم
    ...............


    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 121